جام کوردی، بهنام امیری ـ  اگر آلبر کامو امروز در سنندج زندگی می‌کرد، احتمالاً می‌توانست داستان «بیگانه» را در همان فضایی که در الجزایر نوشته بود، بازگو کند. در رمان «بیگانه»، مرسو از مرگ مادرش تا چوبه‌ی دار، با بی‌تفاوتی و انزوا به دنیای اطرافش نگاه می‌کند. در اینجا نیز انسان‌ها به‌دنبال فرار از واقعیت‌ها، در دنیای خودشان محبوس شده‌اند.

سنندج، شهری با تاریخ، فرهنگ و گویش زبانی خاص، اما با همشهریانی غریبه به هم، که به‌نظر می‌رسد در برقراری ارتباط واقعی با یکدیگر مشکل دارند. این بیگانگی به یک واقعیت اجتماعی تبدیل شده است؛ شاید برخی اوقات فکر کنید که در این شهر، از فرط بی‌تفاوتی، غریبه‌اید؛ البته بعید است که غریبه‌ها اینجا سختشان باشد!

اگر روزی برای خرید به مغازه‌ای بروید، احتمالاً با برخوردی سرد و بی‌روح روبه‌رو خواهید شد. فروشنده‌ای که چشمانش را از شما می‌دزدد، بدون هیچ تلاشی برای برقراری ارتباط، فقط کالای خود را به شما می‌دهد و جواب سؤالاتتان را با کلماتی کوتاه و بی‌احساس مانند «نداریم» یا «تمام شده» می‌دهد. این نوع برخورد، دقیقاً مشابه رفتار مرسو در بیگانه است که هیچ‌گاه از دیگران همدلی نمی‌خواهد و زندگی‌اش را با بی‌تفاوتی سپری می‌کند.

این بی‌تفاوتی تمام ابعاد زندگی انسان‌ها را در برگرفته است؛ از همسایه‌ی دیوار به دیوار تا مطب یک پزشک یا ادارات دولتی، هیچ‌گونه توجهی دریافت نمی‌کنید. مردم به‌جای برقراری ارتباط انسانی، به‌طور ناخودآگاه در تلاش‌اند خود را از نگاه‌های جمعی و قضاوت‌های اجتماعی محفوظ نگه دارند. این فاصله‌های عاطفی و اجتماعی باعث می‌شود که هر فرد در دنیای خود باقی بماند و از تعاملات واقعی فاصله بگیرد. این همان تجربه مرسو است، کسی که در میان جمعیت قرار دارد اما هیچ‌گاه احساس تعلق نمی‌کند.

در واقع، مرسو نماینده یک شخصیت ابزورد (بی‌معنا) و پوچ‌گرا است.

اما چرا این‌گونه است؟ آیا بی‌تفاوتی در سنندج صرفاً ناشی از فشارهای اقتصادی و اجتماعی است؟ اینجا شهری است که در تقاطع چندین فرهنگ، زبان، گویش و ارزش‌های متفاوت مذهبی و فکری قرار دارد. در چنین فضایی، فشارهای اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی، هویت فرد را تهدید می‌کنند و هر کسی برای حفظ خود از این فشارها به بی‌تفاوتی پناه می‌برد. در واقع، این بی‌تفاوتی نه تنها به هنجار اجتماعی تبدیل شده، بلکه یک «سیاست بقا» است. همان‌طور که مرسو در بیگانه به سکوت و انزوا پناه می‌برد، در سنندج هم شاید سکوت و انزوا به راهی برای کنار آمدن با واقعیت‌ها تبدیل شده است.

چارلز تیلور در کتاب «زندگی فضیلت‌مند در عصر سکولار» می‌گوید: هویت فردی در تعامل با دیگران و در بطن جامعه شکل می‌گیرد. در سنندج، مردم به‌ویژه در مواجهه با تنوع فرهنگی، با بحران هویت روبه‌رو هستند. آمارتیا سن در کتاب «هویت و خشونت» به مشکلات هویت‌های متناقض در جوامع چندفرهنگی پرداخته و معتقد است که در جوامعی که فرهنگ‌ها و هویت‌های مختلف در کنار هم زندگی می‌کنند، فرد اغلب با چالش‌های هویتی روبه‌رو می‌شود. در سنندج، فشارهایی که ناشی از هویت‌های متنوع و گاهی متناقض است، باعث می‌شود که بسیاری از افراد حتی در میان جمع هم احساس غریبی کنند. این بحران هویت، به بی‌تفاوتی و فاصله‌های اجتماعی دامن می‌زند.

ژان بودریار، فیلسوف پست‌مدرن، نیز معتقد است که در دنیای مدرن، رسانه‌ها و فناوری‌ها واقعیت‌های مصنوعی می‌سازند که بر اساس آن‌ها زندگی می‌کنیم. در سنندج نیز، بیگانگی اجتماعی ممکن است تحت تأثیر رسانه‌ها و تبلیغات اجتماعی باشد که به‌جای ترویج ارتباطات انسانی واقعی، مردم را درگیر فرهنگ «ظاهر» و «شبیه‌سازی» می‌کند. میشل فوکو نیز معتقد بود که در جوامع مدرن، فرد توسط هنجارها و نظارت‌های اجتماعی کنترل می‌شود. در سنندج، این نظارت‌ها به‌طور غیررسمی بر رفتار مردم تأثیر می‌گذارند. هر فرد در تلاش است که خود را از نگاه‌های جمعی محافظت کند و به همین دلیل از برقراری ارتباطات عمیق‌تر و انسانی با دیگران خودداری می‌کند.

در سنندج هرچند برخی هنوز به بی‌تفاوتی ادامه می‌دهند، اما گروه‌هایی وجود دارند که در برابر معضلات اجتماعی، بی‌عدالتی‌ها و تبعیض‌ها، واکنشی انسانی‌تر و متعهدتر نشان می‌دهند. این گروه‌ها، از جمله افراد اگزیستانسیالیستی، پدیدارشناس و اسلامی، به دنبال راه‌حل‌هایی برای تغییر وضعیت هستند؛ اما غالباً خود نیز در برقراری ارتباطات انسانی عمیق‌تر و اصیل با یکدیگر، همچنان درگیر نوعی بی‌تفاوتی و بیگانگی‌اند.

به‌مانند رمان «بیگانه»، پرسش‌های فلسفی و اجتماعی همچنان در دل این شهر باقی مانده و انسان‌های آگاه و بیدار در سنندج همچنان در جستجوی یافتن معنای انسانی در دنیای مدرن هستند.

حال یک سوال؛ آیا این شهر روزی از بحران هویت و بی‌تفاوتی عبور خواهد کرد و به جامعه‌ای با تعاملات انسانی واقعی تبدیل خواهد شد؟