هشت سال از ۲۱ آبان ۹۶ که شهرم به سوگ نشست، گذشت. هشت سال از آن روزهای سخت و سرد، از آن روزهایی که ناگهان همه چیز ویران میشود و راهی جز آواره شدن نیست. هشت سال از غمی همیشگی که همواره همراهمان بوده است. هشت سال از قیامتی که به چشم خود دیدیم.
هشت سال گذشت... ولی هنوز دلم در همان آبان غمگین ۹۶ جا مانده است. در همان خرابهها و ویرانهها، در زیر چادرها و کانکسها، در همان روزهای پرترافیک سرپلذهاب، در خانهی تنهای «زکریا»، در پاهای ناتوان «هانیه»، در صدای خاموش «رضا شهسواری»، در گیسسفیدِ خاکگرفتهی مادری بیجان که خودش را روی کودکَش انداخت، در گورهای خانوادگی دشت زهاب، در بیکسی فریادهای «کوییک»، در آرزوهای پرکشیدهی ۸۳ دانشآموزی که هرگز به کنکور رؤیاهایشان نرسیدند، در پرواز غمگینانهی ۵۷۴ همشهری عزیزم.
هشت سال گذشت... اما دلمان هنوز گیر آن روزهاست؛ گیر دستهای گرمی که روی شانههای سردمان نشست، گیر اشکهایی که برایمان ریخته شد، گیر آنهایی که به یاریمان آمدند بیآنکه بشناسیمشان. گیر بغضهایی که برایمان شکسته شد، گیر آن عروس کامیارانی که حلقهی ازدواجش را هدیه کرد، گیر آن مرد و زن گناوهای و پتوی یادگارشان، گیر آن پیرزن همدانی که فرش زیر پایش را روانهی شهرم کرد، گیر آن عروس و داماد جویباری که با وام ازدواجشان برایمان کانکس خریدند، گیر آن مغازهدار کردکویی که تمام جنس مغازهاش را با اشک برایمان فرستاد، گیر آن بلوچی که هزاران کیلومتر آمد تا کنارمان باشد، گیر اشکهای آن زن شیرازی، گیر کامیونهای مهربانی پاساژ پلاسکو، گیر همدلی آذریها، گیر چمرِ دایههای لر و بختیاری، گیر سمبوسههای مهربانی آبادانیها، گیر «هاو خَمی» کردستان، گیر قدمهای علی دایی، گیر دل بزرگ ماندانا جواهری، غیرت نرگس کلباسی، گیر تو هموطن.
دلم هنوز گیر آن روزهاست؛ گیر پزشکانی و پرستارانی که خواب بر چشمشان نیامد، گیر سربازانی که مرخصیشان را نرفتند تا آوار از سرمان بردارند، گیر گریهی آن ارتشی که داغمان را تاب نیاورد، گیر بغض خلبانی که دردمان را تحمل نکرد، گیر دانشجویانی که سهم غذایشان را برایمان فرستادند، گیر آن رانندهای که با بغض و اشک، کمکهایش را خالی میکرد، گیر هزاران نفری که آمدند و ما هرگز نشناختیمشان، گیر پلاکهایی که «۲۹ د» نبودند...
دلم گیر یک ایران است به بزرگی تاریخ، گیر یک مهربانی به وسعت انسان.
زلزله ما را به دوران جنگ برد؛ آن روزهایی که سرپلذهاب دوباره ویران شد. روزهایی که شیرودی و کشوری از مازندران آمدند، هنوز قراویز بوی آن ۱۶ شهید رشتی و رودسری میدهد، بازیدراز مدیون پیچک و وزوایی و موحددانش و غفاری است تا خاکش لهجهی تهرانی به خود بگیرد و سعید گلاب بر دامنهاش بنویسد «اعزامی از اصفهان».
ما بارها وطن شدهایم و هموطن دیدهایم؛ چه در جنگ، چه بر جادههای مرزمان و چه در زلزله. خانهام را خانهی خودت بدان، هموطن.
ما کُردیم، خوبی از یادمان نمیرود و هنوز به همان غیرت و مهماننوازیمان مینازیم.
هشت سال گذشت تا دوباره به یاد آن همه خوبی، تو را یاد کنیم و بگوییم: «مالد آوا هموطن».
کد:۱۴۰۴/۱۰۵